فیکشن[محکوم شده]part48

𝕻𝖆𝖗𝖙 ۴ ۸

اونـهارو بـرای مـدت خیـلی طـولانی از هـم دور کنـه و عشـق رو بـه حـس نفـرت تبـدیل کنـه...
*
لعنتـی
دوبـاره کـابـوسـاش بـرگشـته بـود.
خـودش در یـک کـابوس واقعـی سـر میکـرد و در همـین حیـن ایـن کـابـوس هـای گـذشته‌اش هـم بهـش هجـوم آورده بـودن و خـواب رو از چشـماش گـرفته بـودن
اون همـه شکنجـه جسـمانی بـس نبـود.
حـالا هـم ایـن خـاطرات.
لعنـتی بـه ذهـن و گـذشتش فـرستاد و سـرش رو بیـن دسـت هـاش گـرفت و بـدنش رو بـه گـوشه دیـوار تکـیه داد و زانـوهاش رو داخـل شکمـش جمـع کـرد تـا بتـونه کمـی خـودش رو گـرم کنـه و اگـه تـونست دوبـاره بخـوابه.
خیـلی زیـاد خستـه بـود.
شکنـجه هـای روحـی از یـک طـرف خسـتش میـکردن و شـکنجـه هـای جسـمـانـی هـم از یـک طـرف.
دیـگه هیـچ نـایی بـراش نمـونـده بـود،
بـه لـطف کـابوساش هـم کـه دیـگه خـواب نـداشت.

آهـی کشـید و بـا دسـت‌هـاش کمـی سـر و چشـم‌هـاش رو مـالـید.
خیـلی کلـافه شـده بـود،نمـیدونسـت چـه مـدته،امـا میـدونست مـدت خیـلی طـولانیه کـه تـوی ایـن خـراب شـده گیـر افـتاده و هـربـار هـم که میـخواد فـرار کنـه مـوفق نمیشـه و مثـل دفعـات قـبل گیـر میفـته.
هیـچکسم کـه بـه کمکـش نیـومد...
یعـنی واقعـا در ایـن حـد بـی ارزش بـود...؟؟!
شـایـد...

آهـی کـشید و چـشم هـاش رو محـکـم بـسـت و بـا چنـد نفـس عمـیق سعـی کـرد بـخـوابه....
*
بـا لبـخند عـمیـق سـرش رو بـه پـایین خـم کـرده بـود و بـه حـلقه داخـل دسـتش خیـره شـده بـود.
و بـا نـوک انـگـشتـاش لـب هاش رو لـمس کـرد...
درسـت همـون قسـمـتی کـه چـنـد دقـیقه قـبل،بـعـد از تمـوم شـدن حـرف پـدر روحـانی پـسر خـم شـده بـود و بـا ذوق اولـین بـوسـش رو بهـش تقـدیـم کـرده بـود.
حـالـاهـم بـا دسـت‌گـل داخـل دستـش روی صـندلی کـنـار پـسر نشـسته بـود و بـا گـونه‌هـایی سـرخ بـه بچـه‌هـایی کـه وسـط تـالـار میـرقصیـدن نگـاه میـکرد.

عـمیق داخـل فـکر و رویـا بـود و بـه زنـدگیشـون فکـر میکـرد.
یعـنی از ایـن بـه بعـد دیـگه بـرای همـیشـه کنـار هـم بـودن؟
امـیدوار بـود کـه همـینـطور بـاشه.

اونـها بـرای اطـمینـان از عـشقشـون چـندیـن سـال بـهم بـودن و بـعد تصـمیـم بـه ازدواج گـرفته بـودن
تـمام چیـزهـای هـم رو میـدونستـن و هیـچ چـیز مـخـفی از هـم نـداشتن.
هـمینـطور خـانـواده‌هـا،هـمـه همـدیـگر رو میـشـناخـتن و بـاهـم در ارتـبـاط بـودن.

و اونـهاهـم از ازدواجشـون راضـی بـودن.
همـه ‌چـیز عـالی بـود و نـبـایـد نـگـرانی‌ میـداشـت.
پـس چـرا دلشـوره داشـت
چـرا حـس نـگرانی میـکرد و قـلبش کـمی درد میـکرد؟
قـرار نبـود هیـچ اتـفاق بـدی بیفـته نه...
هیـچ اتـفاق بـدی!

لایک و کامنت👾
دیدگاه ها (۲۸)

بلاخره امتحانام تموم شد

فیکشن [محکوم شده]

فیکشن[محکوم شده] part47

فیکشن[محکوم شده] p46

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط